دلهره های یک نویسنده

تقریبا دارم از حال میرم.

از گشنگی،از بیخوابی،از خستگی...

دراز به دراز افتادم.فقط دوس دارم بنویسم:

رمان بعدیم هم تمام شد.دقیقا بعد از تموم شدن رمانی قبلی ام شروع شد و ظرف یک ماه تمام شد.باورش برای خودم هم سخته،یک ماه اونم یه رمان دویست صفحه ای و باز بگم،اونم شاهکار تمام داستان هایی که تا الان نوشتم.

حکایتش مفصله اما...

از یه خواب شروع شد،قهرمان این رمان بر من نازل شد و گفت و من نوشتم و در یک ماه شاهکارم تا به امروز رو قلم زدم.این رمان رو عاشقانه دوس دارم.بهترین کارمه.

به زودی چاپ خواهد شد.تا الان که استقبال ازش عالی بوده...

تمام.دیگه از حال رفتم.

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 21:40 |

انگار داره یه اتفاقای می افته!

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 19:20 |

بخشی از رمان جدیدم:


تا با دستهای بزرگ و پهن اش بزند روشانه ات و بپرسد:
«چه خبر مَرد؟»
تو هم اولین استکان چایی ات را هورت کشیده ای و الان کنار دله آتیش اش داری داغی درون ات را که چایی بات کرده با سردی هوا میزان می کنی و حدودا چند سالی طول می کشد تا تو از خلسه لذت بخش ات بیرون بیایی و بی اینکه از حال خوش ات چشم برداری بگویی اش:
«زندگی.»
«بریزم؟»
و تو بگویی:
«نه حالا.»
بهش که نگاه کردم خندید.سبیل تقریبا پهنی دارد اما نه مثل سبیل خوش پنجه.مال خوش پنجه یک چیز دیگر است.
ازش خوشم می آید.سبیل خوشکل اش می کند.با سبیل یک مدل قیافه مهربان بر می دارد که وقتی صورت اش می خندد مهربان ترش هم می کند و تو دل ات می کشد که هی برات بخندد.
لَق ترین آدم دنیا را که یادت هست؟این یکی می شود نقطه متقابل اش.یعنی آن یکی هر چه از زندگی اش با تمام رفاهیات اش ناراضی است،این یکی از زندگی اش با تمام نداری هایش راضی است.با اینکه برخلاف گزینه اولی مان که یک بچه دارد این یکی چهارتاش را دارد.بعضی وقتا که حساب چند چندتا می کنم می مانم چطور روزگار خانواده اش را با این همه خرجی که دارند با این گاری و بساط نخود باقلاش می چرخاند؟!تازه این کار زمستان اش است.تابستان که بشود کارش فعلگی است.هم زن هم بچه هاش را دیده ام.گاهی می آیند براش لازمات بساط اش را می آرند.همه شان هم_چه زنه چه بچه هاش_همیشه خدا خوش اند.یعنی ببینی شان فکر می کنی هیچ کم و کسری ندارند.ولی از من بپرسی می گویم که همه اش از تاثیرات خندهای قشنگ همین مرد است.همین که نگات کند و با آن چشم های سیاه و پرچین اش برات بخندد چنان حس خوبی میریزد تو قالب ات که هر چه درد داری و داشته ای را یک هو به طول یک لبخند فراموش می کنی.خدایی اگر امکانات اش را داشتم قابی از خنده اش می گذاشتم گوشه خانه ای که ندارم تا هر وقت ریختم بهم بهش نگاه کنم.تمام دردهات بند می شود به یک نگاه به عکس اش.گور بابای لبخند ژوکان هم کرده؛باید لبخند این آدم را نقاشی می کردند.یک خسته پران تمام معناست.راز خوشحالی خانواده اش هم همین است.
ولی من می گویم این دردهاش را می خندد.همین است که اینقدر به دل می نشینند.چون دردهاش از ته دل اند و هر چه از دل برمی آید بر دل می نشیند.
همان طور که نشسته بودم،دستهام را کرده بودم تو شکم ام و خم شده بودم جلو،گفتم:
«ازت خوشم می آد.»
گفت:
«لابد بخاطر خنده هام؟»
از بسکه این را بهش گفته ام دیگر از حفظ اش است.
«چند می فروشیش؟»
«به یه دل خوش!»
«گرون میدی!»
«قیمتشه!»
«ندارم!»
خندید.
.............................................................................

نامه ای به قهرمان رمان جدیدم:

سلام دوست من.

نمی گویم امیدوارم که خوب باشی چون میدانم ات.

تو خوبی،تو خوشی.بی بهانه.چون می شناسمت.

شبی که زیاد هم ازش دور نشده ایم در خواب و بیداری،در خلسه ای بر من ظاهر شدی.با آن کت گَل و گشاد خاکی رنگ سربازی ات،با آن خنده ی بی دریغ ات و با آن نگاه کنجکاوت.گفتی بنویس.فکر کردم خواب می بینم.اما نوشتم:

 

"دعواتان که می شود،بی برو برگرد  میزنی توی صورتش.میخواهم بگویم چنین شخصیتی دارد.یعنی نمیتوانی بدون اینکه تویه دماغش زده باشی از حرفش بگذری.چنین آدم چِرتیست..."

و از اینجا خودت را به من شناساندی.و نگاه و دنیام را تکان دادی.و از آن شب تا کنون شده ای تنها همدم ام.می نشینی زانوهات را می گیری تو بغل ات و برام حرف میزنی.تو می گویی و من می نویسم.و می دانم دارم شاهکارم را خلق می کنم.چون تو زنده ای.پویایی.می بینم ات و صدای نفسهات را می شنوم.

گاهی می خندانیم.گاهی می گریانیم.گاهی شیرین با زبان قشنگ و بی سوادی ات برام ار فلسفه ناب زندگی می گویی.شیرین می خندی.مرا هم می خندانی.اما گریه نمی کنی.این ات مثل خودم است.

دوست من،که حتی نمیدانم اسمت چیست و هنوز هم برام نگفته ای!با اینکه هشتاد صفحه برام حرف زده ای.از آن نگهبانی گفتی که ازش بدت می آید و نمی گذارد کاری پیدا کنی.از بوف پیر،همان پیرمرد خرابه نشین که اول و آخر تریلی اش می رود تو دره.از آن به قول خودت جانور شاعر که تو آن پارک بالای محله سگ سیا "بتوته" کرده.از خوش پنجه کله پزی.از آنشرلی عزیزت که قیافه اش به شخصیت های کارتونی می ماند و بی بهانه و مردانه دوست اش میداری با اینکه میدانی برای شکم دختر کوچولواش تن می فروشد و کسی حق ندارد بهش بد بگوید.من هم دوست اش دارم.بخدا قد خودت.از لَق ترین آدم دنیا گفتی که همیشه روی همان پل می بینی اش.از دختر کوچولوی گل فروشی که براش دستکش های زرد کوچولو را دزدیدی.از مردی که نخود باقلا دم کرده می فروشد و تو لخندهاش را دوست داری و آرزو داری قابی ازاش داشته باشی و کسان دیگر که هنوز حرفی ازشان نزده ای اما میدانم که آنها هم مثل همه اینها خوب اند و پر از فلسفه زندگی.

میخواهم کمی دلداری ات بدهم.چون من تنها کسی ام که باش درد دل می کنی و حرف میزنی.چون تو تنها قهرمان منی که من خلق ات نکردم بلکه خودت آمدی و مرا خلق کردی.با تو فهمیدم که تا کنون هر چه نوشته ام گزافه ای بیش نبوده و تو نوشتن از درد و رنج و زشت و زیبایی را به من آموختی.با خود تو ام!میخواهم کمی دلداری ات بدهم.

دنیای ما همین است قهرمان من.زنان اش تن می فروشند اما نه از سر هوس.دختران کوچولو اش سر چهار راه ها جان می دهند،مردانش با کمری خمیده زندگی شان را به دوش می کشند،جوانان اش با حسرت پیر می شوند و تو بیشتر از هر کس دیگر می بینی شان و لمس شان می کنی.میخواهم بگویم غصه نخور.من هم از جنس توام.و می شناسم از جنس خودت.منم آنشرلی ات را دوست دارم.حاضرم برای کوچولوی گل فروشمان و دستهای یخ زده اش دستکش بدزدم.حاضرم زن فاحشه شهر را به زنی بگیرم اما عین خودت می دانم که لایق اش نیستم.به قول خودت زنی که حیاش را می دهد که فردا دخترش بی حیا نشود.من هم سر گذاشته ام به خیابانها.آواره شده ام عین تو.اما من آواره خودم ام.آواره آنچه باید باشم و نیستم.در پی اش ام اما نمی یابم اش.تو آواره خیابانی و انسانیت به دوش می کشی.من آواره خودمم و در پی انسانیت زندگی را دوش می کشم.

میخواهم دل داریت بدهم.غصه آدمها را نخور.ما همه پستیم.مانده تا مثل تو آدم بشویم.تو با همه بی سوادیت قهرمان منی و قهرمانم بمان.استوره ام باش.تا در پناهت انسانیت از دست رفته ام را بیابم.

میخواهم دل داریت بدهم.آوارگی خیابانی تو،صد شرف دارد به آوارگی درونی ما.ما آواره خودمانیم.اند خم یک کوچه ایم.هنوز اندر خم کوچه آدمیتیم.

میخواهم دلداریت بدهم اما اشکم درآمد.

کمی تو دلداری ام بده.

دارم می سوزم.

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 4:27 |

و شک و تردیدها!
اما  انگار دیگر راهی نمانده...

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 16:23 |

همین الان رمانم تموم شد.
در ۳۰۴ صفحه.
خودم باورم نمیشه.
با یه خلسه شروع شد.امروز صبحمو می گم.یه حس عجیب و غیر قابل توصیف.
مدتها بود تو نوشتن فصلی خیلی خاص از رمانم مشکل داشتم.و خلسه امروزم حسی شبیه همون فصل گُنگ برام داشت.
من که هر شب تا کاغذ پاره هام بالا سرم نباشه خوابم نمی بره.همونجور که تو رختخواب بودم کشیدمشون جلو و قلم دست گرفتم.
شروع کردم به نوشتن.نمی دونستم چی میخوام بنویسم.فقط شروع کردم چون حسشو بود.
نمی دونستم چند وقته می نویسم.فقط می نوشتم بدون مکث،بدون فکر،اونقد که جای خودکار رو انگشتم گود افتاده بود.تیر می کشید._بعدن فهمیدم دو ساعت بی وقفه می نوشتم_.
اون فصل به بهترین نحو ممکن قلم خورد.راضی راضی هستم.و فصلهای بعدی رو هم برام روشن کرد.
و با تمام ایده ها ی درهمی که برای فصلهای بعدی داشتم.با فصلهای روشن به اتمام رسید.
الان حسم غیر قابل توصیفه.
الان برام مهم نیست که احیانا گند زده باشم.یا ارشاد لعنتی به کارم مجوز نده.
الان فقط حس خوبی دارم و نمیخوام به هیچ چیز دیگه فکر کنم.
دوستام با پیامک بهم تبریک گفتن.بهترین تبریکا.
و الان خوشحالم.کوهی ۳۰۴ تنی از دوشم برداشته شد.

تقدیم به همه ی دوستام.و مردم وطنم.

خطهای آخر رمانم:

نشسته بودم رو نیمکت همیشگی،تو پارک همیشگی.یه نفر کنارم نشست.
«هر روز اینجا مطاله می کنی.»
لای کتابو بستم.گفتم:
«آره.»
گفت:«تقریبا خیلی وقتا دیدمت.من یه نویسندام.»
«چقد خوب.فک کنم نویسنده هام رو به اندازه کتاباشون دوس دارم.»
تقریبا با صدای بلند خندید.
«جدیدن یه رمانو تموم کردم.»
«اگه به خوبی خنده هات باشه پس حرف نداره.»
موهای بلندشو با تکون سر از کنار صورتش به پشت شونش فرستاد.
«نمی دونم!»
با چه جمله ای تموم می شه؟
باز خندید.با صدای بم و کلفتش.نرم و لطبیف.بِم نگا کرد.انگار که صد ساله می شناستم:
«در مستی کتابی نوشتم که در هوشیاری خودم هم نمی فهممَ اش؛فکر کنم باید روی جلدش بنویسم:_لطفا مست بخوانید_»
 

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 2:23 |

 

 

       مَرد،چه روزایی.

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 18:54 |

چند روز پیش جایی که نویسندها دور هم جمع بودن پسر جونی یکی دو داستان کوتاه برای نقد ارائه داد. هیچ کس نه  از منتقدا نه نویسندگان حاضر نشد نگاهی به کارش بندازه.کسی وقتشو برای این جوون هدر نداد.

رفتم سراغ داستاناش. متوجه شدم که قلم خوبی داره برخلاف داستان سورئالش که بایستی فلسفه ای محکم پشتش باشه تا چیزی از توش در بیاد و داستاناش تنها تخیلات داستان پردازانه بود. عاری از هر گونه فلسفه و فکری. و اشتباهات فاحش در روایت و نگارشش؛ که همین معلوم می کرد که نویسنده تازه کاریه و هنوز به پیچ و خم نویسندگی و ترفندهایی که با زحمت زیاد باید به درکشون نائل بشی،آشنا نیست.

با ملایمت،نقدی بر کارش گذاشتم. گفتم فکرو ذهن خیال پردازشو دوس دارم اما خیلی جای کار داره باید تا میتونه بخونه. از هر کسی و هر چیزی. فقط بخونه تا به چیزای که می گم برسه.بزرگترین استاد براش درک شخصیش از آثار بزرگانه.

محجوبانه حرفامو شنید و تایید کرد.و رفت.

بعد مدتی دوباره پیداش شد. گفت که داره داستانی مینویسه که نمیدونه رمانه یا داستان کوتاه. معیارها رو نمی شناسه و اگه میشه من بهش کمک کنم دو فصلی رو که نوشته بخونم و ضعفای کارشو بهش بگم. و اینجوری کمک بزرگی بهش بکنم.گفتم با کمال میل. و در مدت زمان کمی که ناشی از ذوق زدگیش بود دو فصلشو برام فرستاد.

شروع کردم به خوندن نوشته هاش.

شکه شده بودم.برام قابل باور نبود.هر چه میخوندم بیشتر در دو فصل نوزده صفحه ایش غرق می شدم.توان هر حرکتی ازم گرفته شده بود.تنها چشمام با ولع بر روی خط به خط نوشته هاش میدوید.تخیلی بی نظیر،خلاقیتی فوق العاده،ایده های دیوانه کننده،توصیفهایی استادانه و خارق العاده. وا مونده بودم. دوباره خوندم. دوباره و دوباره.خط به خط غنی از فلسفه ای ناب بود.خط به خط تنها شاهکاری رو در ذهنم تداعی می کرد که مدتها پیش از میرای کریستوفر فرانک درک کرده بودم.وهم و نبوغش کافکا رو به ذهنم می کشوند و در هم می پیچید.شوکه شده بودم. نوزده صفحه از شاهکار شخص گم نامی  رو در دستام داشتم که به زودی دنیای  ادبیات داستانی رو به زانو در خواهد آورد.

بهم زنگ زد.گفت:نظرتون چی بود؟

گفتم اگه صادقانه بگم قول میدی گَند نزنی؟خرابکاری نکنی؟

گفت:خودم میدونستم خیلی افتضاح شده. منم نظر صادقانتونو میخوام.

گفتم بلندترین نقطه زمین کجاست؟

گفت:فک کنم رو قله بلندترین کوهها!

گفتم:اورست، درسته؟

گفت:فکر کنم.

گفتم:اگر در توانم بود دستتو می گرفتم میبردمت رو قله اورست،یه چهار پایه هم میذاشتم زیر پا و جوری که دنیا صدامو بشنوه فریاد میزدم:

این کریستوفر فرانک جدید دنیاست!

نه!

کافکای جدید دنیاست!

نه!

پسر هردوی اوناست!

چند تا از این حامدها تو این خاک خوابیده؟

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 19:26 |

دردناکه.

جایی هموطنی زیر آوار آخرین نفسهاشو می کشه.

کوچولوی با دهنی پر از خاک چش به روی تمام آینده و آرزوهاش می بنده.

دردناکه.

شنیدم یکی گفت:«خدا جای نشسته چای می نوشه» آره خدا حواسش نیست.

تسلیت می گم.تسلیت میگم.تسلیت می گم.

عباس معروفی گفت:«کاشکی داستان گهواره های چوبی از کتاب دریا روندگان آبی ترمو داشتم تا الان میخوندمش»

گفتم:«عباس جان من دارم این کتابتو.برات تایپش می کنم می فرستمش.»

برای عباس معروفی فرستادمش گفتم حالا که تایپش کردم برای شمام بذارمش،شاید با خوندنش بهتر بتونیم حال و هوای هموطنای زیر خاک مونده آذریمونو درک کنیم.

گهواره های چوبی داستان کوتاهی از حادثه دلخراش زلزله رودبار از نویسنده چیره دست کشورمون، خالق شاهکار سمفونی مردگان عباس معروفیه. حادثه ای که بعدها در بم و حالا در آذربایجان شرقی تکرار شد.

به خاطر طولانی بودن داستان تو ادامه مطلب میذارمش. البته داستان کوتاهه برای این وب طولانیه.

آقای معروفی یه کم عجله داشت. منم با عجله تایپش کردم. اشکالات تایپیشو ببخشید.

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 4:39 |

یه روز یکی اومد تو یه نشست خبری گفت:
حقوق زنان ما پایمال میشه. زنان ما آزادی ندارن. محدودن.
هیشکی اهمیت نداد.
تو صد نشست خبری و گزارش دیگه باز هوار کشید آزادی زنان مملکتشو. چون رفته بود آزادی رو دیده بود دلش می سوخت برای هم جنسای هم وطنش.
باز هم کسی اهمیت نداد.
تا رسید به اینجا که گاهی باید برای رسوندن صدات به گوش آدمای کر بها داد. شاید سنگیت ترین بها رو. که حتما برای یه زن حیاشه.
اومد همراه با بازیگران منتخب فرانسه جلو دوربین ایستاد.
هر کدوم چه زن چه مرد برای نشان حق آزادی لباس از تن کندن.
تا رسید به گلشیفته که بعدها شد خود شیفته.
اون از همه بدترش کرد. تنها لباس نکن. بلکه حیاشو نشون داد. بهای سنگینی که باید میداد. سینه هاشو بیرون کشید.
و این یکی جواب داد.
حتی بچه های ده دوازه ساله از ممه های گل شیفته حرف میزدند. صداش اینبار اونقد بلند بود که به گوش کر همه ما رسید.
اما خواهرم گلشیفته. مردم ما نه تنها کر بودن و بر خلاف تصور تو ندای آزادی برای جنس زن رو نشنیدن.بلکه سینه های برهنه تو رو.بهای سنگین پرداخته برای بلند شدن فریادت رو . به عیش و نوش تو تعبیر کردن.
گلشیفته خواهر عزیزم،مردم ما همینن. چشمان بسته ی تو و اشک کنج چشماتو با هر بار دیدن حیای برهنت ندیدن. و همون هم وطنات فقط تف و لعنت حوالت کردن.همونای که واسه آزادی زنهای مملکتشون شق القمر کردن. «ما که مرد نیستیم لااقل تو زن باش».تو که نشون دادی از همه ما مردتری.
همه چیز یک مرد غرورشه. غرور من چادر حیای دریده تو خواهرم.

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 18:25 |

هر کس و هر چیزی که از راه رسید،از ما جان گرفت و جنازه تحویل داد.

و این بار نوبت به طبیعت رسید.

باشه تو هم بگیر.آخه_خدا جای نشسته چای می نوشه.

کسی حواسش نیست تو کارتو بکن.

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 18:11 |

خووونه.

برگشتم به خونه. چه لذتی داره برگشتن به خونه.

دیگه تفریح تموم شد. بازم وقت بی خوابی و ریختو پاش و کار.کار،کار،کار.

باید بنویسم و هر چه زودتر تمومش کنم. حالا دیگه یه کم انرژی دارم.

حنا رسما با شخصیت و ظاهرش به رمان پیوست؛یک کارکتر کاملا واقعی.

اتفاقات حرفه ای خوبی افتاده. اینو دیگه میذارم واسه بعد.

خوشحالم که برگشتم. دلم برای این وبلاگ تنگ شده بود. بدجوری با هم جوش خوردیم.

و همینطور دوستای بی توقع ام

سلام...

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 3:11 |

میخوام برم خونه برادرم. دیدن ترنم کوچولوی عمو.

با لون لپای پهنو اون چالای خفیف رو لپاش که وقتی میخنده میشه عین فرشته کوچولوهای که هنوز بال در نیاورن و تلو تلو خورون راه میرن و دوس دارن همه چیزو گاز بگیرن؛و بعدم سیم شارژر موبایلمو بگیره و از ش بیاد بالا،بعدم دوتا نیش کوچولوشو فرو کنه توش.

کلی قصه دارم که باید براش بنویسم. از فرشته ها و پریا.از خرسای کوچولو.

فقط باید یه کم منتظر بمونم تا بزرگتر شه حرف آدما رو بفهمه.

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 19:12 |

یه واکنش عصبی وحشتناک؛ مدتیه بدون اینکه متوجه باشم.دندونامو بشدت رو هم فشار میدم.

و ناخواسته هر مدت زمانی فشارو دقیقا به یه قسمت خاصی از دندونام وارد می کنم.

مدتی بود دندونای آسیاب سمت حپ ردیف بالامو مرکز قرار داده بودم. من همه ی دندونام سالمن و تا حالا هیچ کدوم از این سی و دو یار وفادار کوچکترین درد یا اذیتی نداشتن.

وحشت کردم گفتم لابد دندونام دارن خراب میشن. هر چی تو آینه معاینه اش کردم چیزی درستگیرم نشد. سفید و سالم بودن مث همیشه. ترسیدم که لابد دارن از درون خراب میشن.

چون تا حالا دندون درد نداشتم نمیتونستم تشخیص بدم این درد خفیف و عجیب از چیه.

و به طرز وحشتناکی امروز متوجه شدم زمانای که بشدت به فکر فرو میرم یا می نویسم. به طرز عجیب و غیر ارادی به قسمت خاصی از دندونام فشار میارم.

و حالا این فشار غیر ارادی رو انداختم رو دندونای جلوایم.

نمیدونم این فشار عصبی از کجا پیداش شده.(احتمالا یکی دیگه از معضلات نویسندگیه.یکی یکی کشف میشن.)

یه راه حل:

میخوام تا عصر فکمو باز بذارم.«همیشه تو این کارای خرکی و عجیب موفق بودم. فقط باید بشدت حواسم جمع فکم باشه که یهوی ناغافل فشار نیارم بشون»

راه حل دوم:

در صورتی که شگرد فک باز جواب نداد.فک کنم به عنوان آخرین و موثرترین را باید از یکی از این لثه بندای بوکسرا استفاده کنم.«نزدیکترین لوازم ورزشی فروشی به خونه کجاست؟»

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 16:41 |

kldo:hl fo:hfl...............................kldo:hl fo:hfl......................gukjd ..........gukjd..................*+34@5_6(7)&8!9€-/_\()_(&!?#-_()&!?-_()&!8

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 5:50 |

خسته

بی حوصله

پکر

ساده بگم حرصم دراومده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!*+#-_()&!؟

کافیه یه پشه تو فضای که دو روز،یه هفته،یه ماه،چند ماه،براش زحمت کشیدی که ایجاد کنی پر بزنه تا همه حس و زمینه فکریت بپره.لعنتی+#-_()&!؟

هنوز این رمان تموم نشده یه ایده دیگه مث خوره اومد چسپید به مغزم.

این یعنی مرگ کار فعلیت؛دوگانگی.

گند قضیه بالا اومد*+#-_()&!؟

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 20:6 |

نمیدونی بد مدتها یه نفس راحت کشیدن یعنی چه!

دیشب تا همن حالا مشغول نوشتن بودم. کلی کاغذ سیاه کردم. و از خان پنجم رمان و سخترین خان این کتاب هم گذشتم.

و این بعد مدتها سردرگمی و ننوشتن بود.

دیگه خط سیر داستان مشخص شد و فک کنم اگه دوباره حال و هوام نپره تا یه هفته دیگه تمومه.

الان فصل سی و ششم و صفحه دویست و سی ام.این یعنی تقریبا پنجاه شصت صفحه بیش از اون چیزی که اول کار واسه این رمان تخمین زده بود.

فک نکنم فصلای که دیشب اضافه کردم همچی بد از آب در اومده باشن.

فصلی رو که خودم خیلی ازش شکار و شاکی بودم و پیش خودم معروف شده بود به گند بیست و سه، جای گذاشتم دیدم ملت همه دارن به به و چه چه می کنن.اونم منتقدای که همدیگرو با اثر جرواجر می کنن.فصلای دیشبی شک ندارم که بهتر از اون بوده.آدم گاهی واقعا خودش نمیدونه چیزی که نوشته خوبه یاد بد.اونم وقتی بحث ابتکار جدیده و متفاوت از سبک اصلیت.تو همین فصل گند بیست و سه داستان رو به زبونی روایت کردم که به شدت واسه خودم تازگی داشت. بیش از صد بار خوندمش و هر دفعه فقط گفتم مرد تو گند زدی. اونقد به شک افتادم که کلافه شدم یک هفته دست از نوشتن کشیدم که تکلیفم روشن شه.با این روایت ادامه بدم یا نه. با اسم مستعار تو فیس بوک اجتماع نویسندگان بردم گذاشتمش برای نقد اونم پیش نویسنده های که با نقداشون اشک همو در میارن.

بعد مدتی که سر زدم تا بالا اومدن نقدا گفتم حالا ببین چه گندی زدم و ملت در مورد این سبک روایت چه رچالای که بارم نکنن.ولی با حیرت دیدم که تمام منتقدا چه حرفه ای چه مبتدی دارن فقط و فقط از زبان جدید راوی و سبک خاص روایتش تعریف و به به و چه چه می کنن.

حداقل خیالم راحت شد. چند روز طول کشید تا جم و جور کردم خودمو. ولی خب کارا را افتاد. و فصلای قبلترم باید تو ویرایش برگردنم به همین سبک روایت.

وای گفتم ویرایش!!!حالم بد شد...

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 6:15 |

تا خرخره ظرف نشسته تو آشپزخونه بالا اومده.

گوشتی بار گذاشتم که آتیش اجاق جوابگوش نیست.فک کنم واسه طبغش به نژادی خاصی از آژدهاهای آتش پرون منقرض شده نیاز دارم.

مدتیه جنگی بی پایان رو با سوسکهای مشکوک و کوچیکی که مشخصم نمی کنن که از چه طایفه و نژادین شروع کردم.از قرار معلوم مجتمعی که من توش زندگی می کنم به پایگاه فعالیتای سیاسیشون بدل شده.تا آخرین اطلاعاتم همسایه ها هم بشدت درگیرن.گاه و بیگاه صدای شلاپ دمپایی که از سوی همسایه ها به ملاج سوسکی از فعالین سیاسی کوفته میشه به گوش میرسه که این خود بیانگر مبارزه جانانه و بی وقفه همسایه هاست.

البته من زرنگی کردم و رفتم از بقالی یه پودر سوسک کش خریدم و دور تا دور حواشی دیوارا ریختم.مدتی نگذشته که دیدم سوسکا سفید پوش از سم من و سرحال تر از گذشته به رفت و آمد مرموزشون تو خونه ادامه میدن.هر چی به جلد سمه نگا کردم نوشته ای با عنوان خوراک و تقویت کننده سوسک پیدا نکردم.

دورتادورم پوشیده از کتابای پخش و پلاست،از مارکز بگیر تاچخوف و براتیگان و لاهیری و اگزو په ری و کاکاباتاوهاینریش بل و ونه گوت وکارو و فاکنر و موراکامی و شرمن الکسی و الکساندر همن و آلیس مونرو  و...

همین الان یک تکپوش پلاکی رو میبینم که کنار کتاب مارکز ولو شده.تاریخ دقیق پرتابش یادم نیست.شلواری مشکی،زیرشلواری مخملی،نیز به چشم میخوره.

فیش برق،سشوار،از این جارو قرقره ای یای دستی،فلاسک،یه فنجون شکسته،سرم کریستال مو،دفترچه یاداشت،چاقو،کارد،خودکار،دفتر،بالش،آینه،کتری،پلاستیک فریزر،یه شیشه ترشی،شارژ و وجود منحوس خودم؛ نمونه ای از لوازم پخش و پلا شده در اطرافمن.

و صداهای مرموز،دقت کن؟

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 20:52 |

کابوس...

روغن تموم کردم.لعنت...

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 6:27 |

این حس حسِ بدی ست. یک جور رخوت،نوعی بیحالی،سردرگمی ای نامعلوم،احساسی ناشناخته.

لعنت به من، کاش همان ساعت دو صبح که پر از خوابی مست وار و محسور کننده شدم خوابیده بودم. حسم را نمی فهمیدم.گیج و گنگ غوطه ور در عالمی مابین بود و نبود.اصلا یادم نیست به چه خاطر از رختخواب جداشدم. فقط مقاومتی سمج و سنگین را بیاد دارم. چیزی که به شدت به بیهوشی میکشاندم.تسلیم شدن در مقابلش لذت بخش بود؛اما نشدم چرایش را هم نمیدانم.

از جایم برخواستم شبیه حس نامتعادل بد مستی به چپ و راست متمایل میشدم،تلو تلو میخوردم انگار که محسور نوای جادوی پریان شده باشی.

کاش میشد نخوابید.هیچ کاری ندارم و وقت کم میآورم. هیچ کار.و این وسط خواب از همه بدتر است. مدتی ست حس بدی نسبت به خواب پیدا کرده ام. از خواب وهم و ترسی ناشناخته پیدا کرده ام. دیگر باعث آرامشم نیست.به اجبارِ فرمان مغز و ضعف جسمی میخوابم و چند ساعت بعد با وحشت بیدار میشوم و حسی ناشناخته و مقاوم از بستن دوباره چشمانم جلوگیری میکند. از دوباره خوابیدن میترسم. و بعد از بیداری گیج خواب نا تمامم به رخوتی زجرآور دچار میشوم.

نای هیچ کاری را ندارم. به اجبار شکم غذای آدماده می کنم و بی نظم و بدور از آداب سه وعده میخورم. گاهی چهار عصر گاهی سه صبح و گاهی به فاصله کم از همدیگر.

دیگر هیچ نظم و ترتیبی بر زندگی این روزهایم حاکم نیست. و خواب...خواب به بدترین معضلم بدل شده است.از خواب همچون کودکی که از حمام و دوش بترسد میترسم. چرایش را نمیدانم. حتی کابوس هم نمی بینم. اصلا مدتهاست خوابی نمی بینم.حسی دارم این چنین:انگار اگر بخوابم از دنیا عقب میافتم در روز قبلم گم میشوم و الانم را نمی شناسم. انگار که در زمان دست و پا میزنم و به هیچ جا نمیرسم.زمان را گم میکنم و حسی کرخت بر وجودم مستولی می شود. تحلیل رفته ام. به خوابی خوب نیاز دارم اما این ترس ناشناخته لذتش را از من گرفته است. ده دقیقه به شش صبح ست و گیج در مقابل خواب مقاومت میکنم. دلیلش را نمیدانم. نمیدانم. بیخود و بی جهت از خواب وحشت گرفته ام. نا آرامم می کند و ... و چه؟

کاش میشد نخوابید. یا حداقل خوابی بدور از دغدغه کرد. از قرص خواب وحشت دارم. بی دلیل. در عمرم هم نخورده ام. اما احساس می کنم خوردنش همانا به دردی مرموز دچار شدن همانا.

رمانم انتهای راه است. مدتی بشدت در محیطش غوطه ور بودم و خوب پیش میرفتم. اما یک هفته ایست از فضا و محیط رمانم دور افتاده ام. نمیتوانم بنویسم. آنقدر با قلمی در دست به کاغذ سفید خیره میشوم که لجم در میآید؛قلم را پرت میکنم و دوباره در سرگردانیهایم سرگردان میشوم.به فصلی رسیده ام که داستان از زبان خرسی بیان میشود. این فصل مورد علاقه من در این رمانست میدانم چه میخواهم اما از نوشتنش عاجزم. درمانده شده ام. کاش میتوانستم مست کنم. و در گیجی مستی از همه دلمشغولیهایم بکنم. شاید با خواب مستی از خواب کاملا هوشیارم فرار کنم. و واقعا بخوابم. خوابی بدون ترس از خواب. اما نمیتوانم این را هم نمیتوانم.

کاش میشد نخوابید. خواب این روزهایم فقط عذابست و فارق. از خواب عین بچه ها میترسم. انگار که با خواب همه چیزم را از دست میدهم. حس بدیست.

کاش میشد نخوابید.کاش...

الان میخواهم برای فرار از خواب که دارد از پا می اندازدم بلند شوم و غذای مورد علاقه ام را درست کنم. سیب زمینی سرخ کرده با پیاز داغ و رب گوجه فرنگی. اما تا کی میتوانم مقاومت کنم؟

حماقت محض بود که در مقابل خواب ساعت دو مقاومت کردم. عین بچه ها لجوج شده لم. لعنت به تو مرد...

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 5:7 |

     حنا،

                           تصویر کوچکی از لبخند تو را

                           بر چهار دیوار دلم آویختم

                           تا هر وقت که تو میخندی،

                           با شیرینی خنده هایت

                           طعم تلخ گریه هایم را فراموش کنم.                        

                                       چقدر شبیه فرشته ها می خندی

                                             و

                           «چقدر شبیه شعرهای من گریه می کنی»

 

                                                                                          آ.آ

 

ریچارد براتیگان پیشگام نویسندگان پست مدرن امریکا شعری دارد با نام:

 

تمام دخترها باید شعری داشته باشند

تمام دخترها باید شعری داشته باشند

که برایشان نوشته شود

حتی اگر مجبور شویم این دنیای لعنتی را

برای این کار سروته کنیم.

(قسمت آخر شعر که بین دو علامت محسورش کردام از من نیست،از شاعر خوش ذوقیست که متاسفانه اسمش را نمیدانم)

«راستی عکس کوچیکی که گذاشتم،بریده ای از لبخند حناست»

 

 

http://maadama.loxblog.com/fckeditor/editor//ckfinder/core/connector/php/connector.php?command=Thumbnail&type=Images&currentFolder=%2F&langCode=en&hash=4a6eb988a82c19a6&FileName=581038_249212278531451_1163299572_n%20(1).jpg

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 21:52 |

حنا نشست و گریه کرد.

مث یه بچه زار زد. هق هق کرد.از نیمه شب تا چار صب.

حنا آدما رو باور کرده بود.فک کرده بود آدما همه عین خودشن. صاف و پاک مث چشمه.بدی هیچ کس رو باور نداشت. و حالا که بدی دیده بود شوکه شده بود.

هق هق میکنه که چرا فلانی فلان کارو کرد؟این کار خیلی بدیه.آخه چرا باید اینجوری کنه؟ 

میمونی بخندی یا به حال خودت زار بزنی. داره واسه چیزی اینجوری زار میزنه که واسه پوس کلفتای مث ما که بوی گند همین آدمارو میدیم.مراوده های روزانمون حساب میشه. و بعد فرشته ای مث حنا واسه همون میشنه چارساعت تمام زار میزنه.هق هق میکنه و ...


میدونی حنا تو اوج گریش چیکار کرد؟

گوش کن یاد بگیریم.

پاشد رفت تو توالت و  اوج گریشو هوار کرد.

خیلی کیف کردم خوشم اومد.چون میدونست جرمای کثیف و چرکینی رو که روحشو آلوده کرده کجا باید قی کنه.

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 2:29 |


فرشته ای با ملاقه چرب و چیلی.
(خنده حنا)
یکی بود یکی نبود،غیر خدا هیشکی نبود.

این قصه یه فرشته گیج واگیجه که بلد نیست قرمه سبزی بپزه.بعد به جای اسفناج،کاهو میریزه.فرشته های دیگه که میخورن پراشون میریزه.میشن عینهو مرغ پر کنده.
(خنده حنا)
بعد این فرشته ها که از قضا واسه پیک نیک اومده بودن به زمین.میمونن که بدون پر و بال چطور برگردن به آسمون.!!!

«به نظرت بقیه قصه چی میشه حنا؟»

«هیچی دیگه.حتما باید مث آدما به زندگی ادامه بدن!»

«بی ذوق نباش حنا یه فکری واسشون بکن طفلکا همین جوری دارن غصه میخورن»
«خب من که گفتم تو این زمینه داغونم»

(اخم حنا)
از قضا اون فرشته هه که با ملاقه چربو چیلی و به جای اسفناج کاهو ریخته تو غذا و این بلا رو سرشون آورده،همون که اسمش حناست.یه فکری به سرش میزنه.
«اگه گفتی چی؟»
«یه غذای دیگه رو اشتباهی درست میکنه؟»
«اینم فکر بدی نیست جالبه (همچی هم گیج واگیج نیستی ها!!!) اما پایان قصه ما یه چیز دیگه ست.»
«خب چیه؟»

(تعجب حنا)
همون فرشته که اسمش حناست یهوی یه فکر بکر میزنه به کلش.
«چه فکری؟!»

میره تو یکی از این مرغ دونیایی آدما.همچی که حنا وارد مرغدونیه میشه جیغ مرغا بلند میشه.فرشته های دیگه که از دور تماشا میکردم ترسشون میگیره.
«خب؟!!!!»

ولی تو همین لحظه می بینن یه عالمه مرغ لخت و بی پرو بال از مرغدونی میزنن بیرون.
«میدونی حنا چیکار کرده بود؟»
«چیکار؟!!»

بقیه فرشته ها دیدن حنا پشت سر مرغای لخت با یه گونی پر پروبال داره میاد.رفته بود پرو بال هر چی مرغ بود رو کنده بود و آورد باخودش.
بعد حنا پر مرغارو با این چسب آبکیای دوقلو چسبوند به فرشته های بی پرو بال.
«مرغای بیچاره!!خوشم نیومد»
(اخم حنا)
بعدم همشون پرواز کردن رفت آسمون خونه هاشون. هرچند کج و کوله پرواز میکردن.

«خب دیگه این مرغا چهل و پنج روزه خورده میشن همشون.بود و نبود بال توفیقی به حالشون نداره»
«اینجور یه چیزی.»

حنا هم قول داد که دیگه بعد اون بره به یکی از اون کلاسای آشپزی که تو آسمون برگذار میشه.

(خنده حنا)


تا حالا شده بشینی و واسه یه ادم بیست و سه ساله از خودت قصه درآری؟
اونم یه قصه از رو اینکه آشپزی بلد نیست؟

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 1:30 |

گاهی چقد از بودنم اینجا خوشحالم.

مثلا لحظه های مث الان که پری میتونی بیایی و هر چی دلت میخواد بگی و هیشکیم نشناسدت که بخواد بگه فلانی از تو بعید.

مث این جمله که حتی تو زندگی و دنیای خودم نمیتونم به زبونش بیارم.

اینکه،خسته شدم.

نمیدونی گاهی گفتن همین جمله واسه آدمی که حق گفتنشو نداره چقد لذت بخشه. خودم میدونم باید وایسادو جنگید،اما گاهی شاکی شدن خودش دل داغ آدمو خنک میکنه.

مدتها پیش کتابی نوشته بودم که هنوز برنامه ی برای انتشارش نداشتم،دوس داشتم این کتاب تو ایران ، مملکت خودم وبرای مردم خودم چاپ شه،حداقل اولین چاپش ولی الان همون کتاب باید بره اون سر دنیا به یه زبون دیگه چاپ شه.

نشر چشمه بزرگترین نشر ایران تعطیل میشه، نویسنده های که با این نشر کار کردنو محکوم متهم و حتی تعدادی رو دادگاهی می کنن عده ای در میرن،بشون انگ میزنن،نشرو به براندازی نرم متهم میکنن؛یعنی اینکه آسه آسه اهدافشون رو در مسیر براندازی جمهوری اسلامی برنامه ریزی کردن. و نشرای معتبری دیگه ای مث ثالث و ققنوس رسما تهدید به همون بلای میشن که به سر چشمه آوردن.


هفته پیش با ویراستاری از کانادا ملاقات کردم قرار شد کتابی رو که ازش گفتم تو کانادا و به زبون انگلیسی چاپ بشه،چقد دوس داشتم این کتاب برای ایرانم و مردمم منتشر می شد.این کتاب رو دوس دارم.

و حالا...اگه بخوام نسخه ایش رو به کسی بدم حتی نمیتونه بفهمه که چی نوشتم.

فقط میتونم یه کلمه بگم«بیگانگی»

 

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 16:11 |


حتما این مطلب که نمیدونم از کیه رو شنیدین:
«آدم‌های ساده را دوست دارم. همان‌ها که بدی هیچ کس را باور ندارند.
همان‌ها که برای همه لبخند دارند. همان‌ها که همیشه هستند، برای همه هستند.
آدم‌های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت‌ها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است.
بسکه هر کسی از راه می‌رسد یا ازشان سوءاستفاده می‌کند یا زمینشان می‌زند یا درس ساده نبودن بهشان می‌دهد.
آدم‌های ساده را دوست دارم. بوی ناب "آدم" می‌دهند.»


حنا گفت:
روزای آفتابی رو دوس دارم.

گفتم:واقعا؟! میدونستی نودونه درصد ملت روز ابری و بارونی رو دوس دارن؟ دیگه این دفعه بت شک کردم.میدونستی فرشته ها روزای بارونی رو دوس ندارن؟
برام نوشت:
eeee jedi. che jaleb.chera akhe?

براش نوشتم: تو روزای بارونی،فرشته هایی که تو آسمونا جا موندن بالاشون خیس و سنگین میشه اونائیش که ظریفتر و ضعیف ترن، تحمل بالای سنگین خیس آبشونو ندارن و بعد سقوط میکنن رو زمین عین اون شبی که تو افتادی.«من عادتمه از بچگی از همه چی داستان در میاوردم و قصه سرایی میکردم،فقط کافیه چیزی سر ذوق بیارتم»
نوشت:
che bahal!!! vali man adamam.onghadam khob nistam koli gonah kardam.
براش نوشتم: گناه؟ مثلا چی؟؟؟
«بذا همین جا بگم اونایی که خیلی وقته آدم ندیدن و دلشون نازکه یا تحمل شنیدن حرفای غیر قابل باور اما واقعی رو ندارن اونای که رنگ آدمیت واقعی رو مث من فراموش کردن،از وقتی چش باز کردن جز...بگذریم. اینو میخوام بگم جواب حنا رو نخونن.»

حنا نوشت:
masalan, dorogh goftan be mamanam ina.bazi vaghta ham bad hejabi. albate na hamishe ha!! bazi vaghta.
(منظورش از بد حجابی اونم بعضی موقه ها اینه که گاهی موهاشو یه بری میریزه تو پیشونیش که اتفاقا خیلی ام ماه میشه و دلم براش غش میره. و گاهی هم مچشو میکشه بالا)

وقتی براش از حسد و حرص و آزار و بی رحمی و پا رو همدیگه گذاشتن و دور زدن و... گفتم دختره شکه شده بود فک کنم اگه براش از قتل و خشم و تجاوز و خیانت و این دست کثافتا میگفتم سکته می کرد.


چقد دلم میخواست هوار بکشم. گفتم حنا دقیق آدرس خونتون رو بده میخوام از رو این جی پی اسا پیداش کم جهت درستشو، قبله من از اون به بعد اونجاس.
یادمه زمانی شریعتی گفت:مدتی ست شیطان فریاد میزند، آدم پیدا کنید سجده خواهم کرد.
کسی خبری از شیطان نداره؟
پیداش کنین، بگین من یه آدم پیدا کردم. بیا با هم سجده کنیم. تو با سجده  به این آدم به خدات برگرد تا من با سجده به همین آدم مرتد بشم.



 

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 15:35 |

امروز تو یکی از این اماکن شلوغ بودم، که معمولا وقتی تو جایی از رمانم به مشکل بر میخورم سرمو کج میکنم طرفشون و بیخودی لای مردم میچرخمو بشون دقیق میشم که ببینم دنبال چی ان.

که یه نفر اومد طرفم گفت:

شما فلانی نیستی؟

گفتم بله در خدمتم.

هنوز ار دهنم بیرون نیومده بود تائیدیم که نه گذاشت نه برداشت گفت:

تو خجالت نمیکشی؟

گفتم جانم؟؟؟

گفت:بابت اون چرندیاتی که فلان جا نوشتی؟ به خودم توهین شد به زنم توهین شد خودم خجالت کشیدم؛تو شرم نکردی از نوشتن اون چرتیات؟؟

ایشون داشتن اشاره می کردن به::: تو یه رمانی یکی از کارکترام که از قضا قهرمان داستانم بود. از یه بی عدالتی کفری میشه و شروع میکنه به فحاشی کردن به خودش،زنش، مردم جامعه، و با عرض معذرت خواننده کتاب.چون من همه رو مقصر میدونستم.

گفتم: هیتلر رو میشناسین؟

گفت:آره

گفتم صدامو میشناسین؟

گفت: آره

گفتم لابد میدونین چقد به خاطر افکارشون جنایت و کثافت به پا شد؟

گفت: آره

گفتم هیچ پیش اومده برین یخه خدا رو بگیرین که چرا اینا رو آفرید؟

گفت: نه خب!

گفتم: خب منم یه نویسنده ام. و نویسندگی کردن هم شبیه خدایی کردنه. تو آدمهایی رو خلق می کنی اما دیگه این دست خودشونه که خوب باشن یا بد. متنای که من نوشتم از کتابام بوده که من به هیچ وجه حتی در مقابل فحشای که تو متن هست مسئولیتی ندارم، اون حرفا مال کارکترای منه و اونا شخصیت خودشونو دارن به منم ربطی نداره. به من چه که فلان کارکترم تند و فحاشه؟ من فقط خلقش کردم. به خدا چه که آدم خلق کرده ولی الان داره کثافت کاری میکنه؟ اونم فقط خلق کرده. تو نمیری یخه خدا رو بگیری و بگی خدایا امروز فلانی اومد و هر چی فحش از دهنش بیرون اومد بم گفت. آخه تو خجالت نمی کشی اینو آفریدی؟

بعد میدونی چی گفت؟

گفت: ببخشید ها، یه وقت ناراحت نشین فقط نقد کردم کارتون رو.

خب دیگه اینم یه جور نقد کوحه بازاریه که بیشتر به رمانای سورئال شبیه. نزدیک بود به جای دریافت جایزه متفاوت رمان سال از جایزه ادبی واو به خاطر رمان پست مدرن عجیب غریبم. یه کف گرگی درست حسابی از یه منتقد خیابونی دریافت کنم.

میخوام بگم این روزا هیچ چی و هیچ جا امن نیست. حتی وقتی تو خیابون داری راه میری باید ماتحتتو بپای که ناغافل یکی نقدی سنگین بهش وارد نکنه.

زندگی کمین گاه وحشیترین درنده هائیه که بهشون میگن آدم.

 

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 18:31 |

دوست دارم بنویسم. مدتیه تقریبا هر شب تا صب رو رمان کار می کنم. و هر روز به پایانش نزدیکتر میشه و وحشت منم بیشتر.

همیشه از پایان کار کتابام ترسیدم،یه جور حس دلهره ست. باید بنویسی تا بفهمی چی میگم.

کنترل چندتا از شخصیتا از دستم خارج شد. مخصوصا قهرمان کتاب. راهی رو پیش گرفته که من به هیچ وجه نه براش برنامه ریزی کردم نه خواستم که به اینجا کشیده شه. شبا بی وثقه تا صب مینویسم و آفتاب که سر زد گاهی حتی چند ساعت بعدتر میخوابم. و بیدار که شدم شرو می کنم به خوندن نوشته هام. و گاهی حیرت زده میشم. می بینم اتفاقاتی که افتاده چیزی نبوده که من میخواستم همه ناخوداگاه و خودسرانه اتفاق افتاده ان،گویی کسی دیگه نشسته و نوشته.

گآهی یه فصل نوشته شده رو بارها و بارها میخونم و حیرت زده میشم از اینکه نمیدونم حتی فصل بعد قراره چی بشه.

کارکترام جون گرفتن و خودشون دارن راهشون رو میرن،هرکدوم خودش سرنوشت خودش رو دست گرفته.

فک کنم خودم حالا دارم به جمله ای میرسم که یکی از کارکترام تو کتاب میگه:

کتابی تو مستی نوشتم که تو هشیاری خودمم نمی فهممش.فک کنم باید روی جلدش بنویسم:مست بخوانید.

و من تازه دارم میفهمم که خودم چی گفتم.

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 2:24 |

 

احساس می کنم به یه روانشناس خوب محتاجم... مدتیه درد آدم بودن گرفتم.

 

 

این مطلب رو حند روز پیش از رمان جدیدم که هنوز تموم نشده و تو همین وب خصوصی در موردش گفتم بیرون آوردم و اینجا نوشتم.

تو رمان قهرمان داستان زمانی که سختیای زیادی رو تحمل میکنه«البته از اول داستان تحمل میکنه اما در زندگی به ظاهر آروم و شادش این مسئله رو میشه تنها از گفت و گوهای درونیش و دنیای متفاوتش با دیگران فهمید؛که حتی خودش هم هنوز متوجه این موضوع نشده و با اتفاق ناگهانی و شکی که به زندگیش واره میشه به این موضوع پی میبره» جایی این جمله رو به زبون میاره و هر دو ازش میگذریم یعنی من و قهرمان رمان و بار درک موضوع رو به دوش خود خواننده میذارم. تو کتاب زیاد این کارو کردم «البته بعضی جاها برای فراری دادن بعضی مطالب از نگاه تیزبین ارشاد محترم»ولی الان اتفاقی افتاد که باعث شد مطلب دیگه ای به همین جمله تو رمان اضافه کنم و مسئله رو باز تر کنم.

به قول کوئیلو دنیا پر از نشونست برای رسوندن تو به هدف. من با ایجاد این وب کاملا خصوصی که تو زندگی شخصیم و دنیای هنریم هیچ کس ازش خبر نداره یه لطف بزرگ به خودم کردم. تو این وب به خیلی از مطالب پی بردم که بی تاثیر روی روند رمانم نبودن.مثلا من تو این وب با دوستی آشنا شدم که نه اسمش رو میدونم  نه اطلاعات دیگه ای آقا یا شایدم خانم «س.م» ولی حس می کنم آقا باشن و تمایلی به دونستن این مطلب هم ندارم. اول ازشون تشکر کنم که از این بابت که همیشه به دلهره های من سر میزنن. ایشون برای مطلب همین پست نظری برای من گذاشتن که در واقع جوابی به من بوده و منم بهشون سر زدم و روح مطلب رو براشون ادا کردم.

و با این گفت و گو ایده ای تازه برای من باز شد و تصمیم گرفتم از ایشون به عنوان کارکتری در کتاب استفاده کنم و دقیقا همین گفت و گو رو توی رمان بیارم.

و دوست من آقا یا خانم «س.م» فک کنم اینجا باید یه تشکر درخور ازتون بکنم. اونم به خاطر یه مطلب کاملا جداگانه. تو همین گفت و گوی به ظاهر ساده من به اسم رمان رسیدم که مدتهاست به سختی ذهنمو مشغول خودش کرده. انتخاب اسم واسه کتاب از نوشتنش سختتره. و به احتمال زیاد از همین اسم برای روی جلد استفاده کنم.

موفق باشی دوست من.

با اومدنت به اینجا خوشحالم می کنی.

 

     و گفت و گوی ما:

_روانشناس مشکلتو میتونه حل کنه؟ پیش آما برو.آدما!!!

_من جنون آدمیت رو از بین همین آدما گرفتم. از درک دستای پینه بسته،چشمای ملتمس بچه ای سر چهارراه،نگاه شرمزده یه پیرمرد،قدمای مردی که پاهاش یارای رسوندن دستای خالیشو به خونه ندارن،از شرمندگی چشماش و چشمای منتظر به اون،کودکای روستایی که آینده شون از آب چشمه هم روشن تره،جونای زیر پل،فهمیده های اسیر،دانشجوهای انصرافی،مادرای آرزو به دل،به مرگ های با چشم خیس،حسرت کودکای که پشت ویترین مغازه جا میمونه،از کابوسا و آرزوهای شبانه،از آرزوهای شکسته،دلای مرده،ظلمای بی انتها،تحملای جنون آمیز،خوره نفرت،آب شدن ذره ذره،دادگر بی اختیار و قدرت،عدالتی که تنها سهم بزرگترهاشد،خدای که فقط مال قدرتمنداست،

 البته با پوزش یه قسمت کوچیک از این متن حذف شده که فک کنم همون کافی باشه که برای همیشه از طرف ارشاد محترم ممنوع کار بشم. و از دوستم هم میخوام که اون قسمت رو تو نظراتشون نظارن یا اگه نظر رو تائید می کنن قسمت آخر رو که من حذف کردم ایشونم حدف کنن. ممنون

 

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 6:24 |

کم کم دارم به پایان رمان جدیدم میرسم. تنها رمان رئالم.

نمیدونم من شبیه قهرمان رمانم شدم،یا اون شبیه من؟

خیلی سعی کردم واقعا رئال بمونه اما نشد؛هر چند تا حدودی موفق بودم. ولی فک کنم زیادی توش شیطنت کردم؛رنگ و بوی پست مدرن به خودش گرفته. هر چند هنوزم واسه خودم یه جور طنزه به نظر میاد که یه نویسنده سورئآل یهویی بشبنه رئآل بنویسه.

نمیدونم این سری منتقدا چی میخوان بگن:

یه رمان رئالیسم یا پست مردن یا اصلا اینکه من دیونم. هیچ وقت از منتقدا خوشم نمیومد. و آخرین باریم که خودم رو مجبور به نقد کتابی کردن حالم بهم خورد. و هنوزم از یادآوریش بد حال میشم.

ولی یه تجربه جدید بود. نمیدونم بد بود یا خوب. هسته داستان تنهائیه و هر چه بیشتر دنبالش رفتم تنهائی بشتر در وجود خودم رخنه کرد.تو میگی طلسمم کرده؛انگار که نفرین شده ست. و الان تا مغزو استخونم حسش می کنم.

از خیلی ها بریدم. خیلی چیزها و کسارو دور ریختم.آدما رو بیشتر فهمیدم و بیشتر زجر کشدم. از تنهایی فرار کردم و تنها تر شدم. از اطرافیانم دل کندم. از دوستت دارم ها بوی تعفنی رو حس کردم که قبلا فک می کردم عشقه.

و چه سخت بود زمانی که فهمیدم تمام کسایی که دور و برمن فقط از ترس تنهایی خودشونه نه علاقه ای که به من دارن.

مدتی که رو این رمان کار می کردم بشدت رفتم دنبال تنهایی و درک تنهایی. باز تر شدم،بهتر شناختم،وسیعتر دیدم،عمیق تر حس کردم و فهمیدم که آدمها چه تنهان. و حالم به هم خورد از کسایی که تنها از سر تنهایی دورمو شلوغ کردن.

این رمان کمکم کرد اطرافیانمو بهتر بشناسم. و اما یه ارمغان بد هم برام داشت؛

تنهایی. آره، تنها شدم.

تنهایی شبیه طلسمی بود که وقتی بازش کردم نفرینم کرد.

شایدم اینجوری بهتره. شاید...

نمیدونم.

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 7:36 |

زمانی تو یکی از رمانام نوشته بودم؛

قهرمان داستان زمانی که آخر شب داره به خونش بر میگرده، دختری رو می بینه که گوشه خیابون نشته. یه دختر فراری.

تو اون فصل از رمان کارکتر اونقد زجه میزنه و به آدم و عالم فحش میده که آخر سر فاحشگی رو تو وجود خودش می بینه. زنش و تمام مردم مملکتش.

و امشب...

خود به قهرمان داستانی بدل شدم، که مدتها پیش نوشته بودمش.

برای خرید چندتا نوشیدنی بیرون رفتم. میخواستم بنویسم اما خستگی، سردرد و سرگیجه ای که هنوزم دارمش و بیشتر شده، تلخی چیزی که نمیدونم چی بود تو دهنم و حسی که گم کرده بودم نمیذاشت. همون طوری که الانم نمیذاره. ساعت یک شب، یعی یه ساعت پیش.و...

یه گوشه تاریک از خیابون بین دو آپارتمان دختری رو دیدم که کز کرده بود. یه گوشی ساده دستش و بود و معلوم بود که بی هدف باهاش و میره...

دوباره بغضم گرفت، دوباره حالم از دنیام بهم خود، دلم میخواد تمام فرهنگ و سیاست و کشورم رو یه جا قی کنم تو سنگ توالت؛ همه دردامو بالا بیارم. به آدم و  عالم فحش بدم. دوباره یادم بیاد که فاحشه مائیم، فاحشه منم،فاحشه تویی،فاحشه مملکتمه،سیاستمه، دنیای عوضیمه. فاحشه دستای نامرئیه که دختری رو از خونش به خیابونای کابوس وار کشونده.

عفت التماسی بود که تو چشماش دیدم. پاکدامنی تن به حراج رفته ای بود که واسه خودش و مردای دیگه فرقی با یه تیکه گوشت نداره. نجابت جای خوابیه که بهاش پاهای بازو بوی دهن هوسبار هار و کثیف مردیه که فقط میخواد خالی شه.حیا چشمایه که بسته میشه تا فردارو نبینه. معصومیت نگاه ملتمسیه که میگه...

تو رو خدا زودتر کارتو تموم کن خوابم میاد.

...................................................................................

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 1:42 |

چه روزای خسته کننده ای...با دلخوشیهای کوچیک ذوق زده میشم.

یه مجموعه داستان کوتاه بلاتکلیف...

دو رمان نیمه تمووم...

دو ایده ی بی سرانجام...

شروع یه مجموعه داستان کوتاه دیگه با سبکی متفاوتر...

مردی تنها...

خسته از اطرافیام...

تشنه چند روز تنهایی...

دلسوزی برای قهرمان رمانم...

خسته از درد مشترک یه ملت...عقده جنسی...پر بازدیدترین وبلاگها...وبلاگهای با عناوین جنسی...

خسته از شعار فمونیست...

تمایل به نوشتن ابعاد بدی از وجود...

دیدن انسانهای که بشریت رو به ابتزال کشیدن...

خسته از اطرافیانی که دختر و زن رو با اسم آلتشون صدا میزنن...

مردای که هوس رو حق و نیاز. خیانت رو زرنگی و افتخار میدونن...

پر کردن سطل آشغال از لطفهای زن همسایه که بعد رفتن شوهرش در ظرفی از لای در با لبخندی زننده دستت میده...تف کردن اشاره ای که زن همسایه هروز منتظرشه، از پنجره به بیرون...

نفرت از زن همسایه ای که هر روز بعد رفتن شوهرش تنش رو ارزونی پسری می کنه که هم سنه پسرشه...

و قی کردن هر روزه تمام لحظه هایی که از رفتن شوهری،باز کردن دری،فاحشگی زنی دیدی، توی سنگ توالت...

خسته از صدای بلند موسیقی برای پر کردن گوشی که کمی قبلترش از شنیدن صدای پای رفتن مردی و اومدن مرد دیگه ای پر شده...

خسته از تمام تعریفای بد و تمام تعریف نشده ها...

خسته خسته ام...

خسته از تمام خستگیام...

موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 14:18 |